شاهین فیضی

شاهین فیضی

وبلاگ شخصی شاهین فیضی
شاهین فیضی

شاهین فیضی

وبلاگ شخصی شاهین فیضی

مردم گاهی بدند...

مردم گاهی بَدند ...

گاهی دلت را نشانه می گیرند ... گاهی اعتمادت را...

بعد تو می مانی و بی اعتمادی

نتیجه اش می شود ، دستهایی که همیشه در جیب است

دستها را در جیب پنهان می کنی

نه از سردی هوا ...

از بی اعتمادی که توی دلت کاشتند

از خاطراتی که می ترسی تکرار شوند 

از اینجا به بعد سکوت می کنی ... نه می بینی ...

نه گوش می کنی

سکوتت که طولانی شد ... همیشگی می شود

واقعیت همین است ...

بی اهمیت به مردم ... بی هیچ حرفی عبور می کنی

دیگر اهمیت ندارد ، به آنهمه داشته ایی که حالا نداری شان ...

از یک جایی به بعد ...

عادت می کنی ، بعد هر اتفاقی شانه ات را بالا بیندازی و ...

به تلخی زمزمه کنی : به جهنم ... به درک ... !

از یک جایی به بعد  ...

دیگر اهمیت ندارد چه پیش می آید ... !

سکوت می کنی و ساکت به راهت ادامه می دهی ...

اصلآ می دانی ...

به دیوار تکیه کن ...

اما به مردم نه !!!

که دیوار اگر پشتت را خالی کرد ...

سنگ است و گچ ، نهایت سرت می شکند !!!

ولی اگر مردم رهایت کنند ...

دلت می شکند ...

روح و تمام زندگیت می شکند ...

و کسی که بشکند ...

سنگ می شود ، سرد و سخت !!!

که نه می خندد و نه می گرید !!!

و این فاجعه است ....